در ادامه مباحث مرتبط با تیپشناسی انیگرام میخواهیم نگاهی به نظریات شخصیت شناسی کارن هورنای داشته باشیم و شباهتهای نظریات او را با انیگرام بررسی کنیم.
اما از آنجائی که نظریات روانشناسان در مورد شخصیت کموبیش ریشه در کودکی و زندگی خود آنها دارد بد نیست که نگاهی به زندگی خود کارن هورنای داشته باشیم.
زندگی کارن هورنای
کارن دانیلسن در دهکدهای نزدیک شهر هامبورگ در کشور آلمان به دنیا آمد. او فرزند دوم خانواده بود و از همان ابتدا به برادر بزرگترش برنت حسادت میکرد. برنت فرزند اول جذاب و دوستداشتنی بود ولی کارن باهوشتر و سرزندهتر بود. او در دفتر خاطراتش چنین مینویسد: «همیشه افتخار میکردم که در مدرسه بهتر از برنت بودم و من ماجراهای سرگرمکننده بیشتری از او داشتم».
بهجز جذابیت ظاهری علت دیگر حسادت کارن به خاطر این بود که برنت پسر بود و دخترها حقیرتر از پسرها بهحساب میآمدند. او مینویسد» «یادم میآید که در کودکی دوست داشتم پسر باشم و از اینکه برنت میتوانست کنار درخت ایستاده ادرار کنند به او حسادت میکردم»
عامل مؤثر نیرومندتر در زندگی هورنای پدر او بود. هنگامیکه کارن به دنیا آمد. پدرش که نروژی بود ۵۰ ساله و کاپیتان کشتی بود. مادرش ۳۳ ساله بود و خلقوخوی بسیار متفاوتی داشت. درحالیکه پدر مذهبی، مستبد، متکبر، عبوس و ساکت بود، مادر جذاب، سرزنده و آزاداندیش بود. پدر هورنای زمانهای طولانی را دور از خانه روی دریا میگذراند ولی وقتی در خانه بود، طبیعت متضاد والدین به دعواهای مکرر میانجامید. مادر هورنای آرزوی مرگ همسرش را از او پنهان نمیکرد. او به هورنای گفت که نه ازروی عشق، بلکه از ترس اینکه دختر ترشیدهای شود ازدواج کرده است. . .
ما میتوانیم ریشههای نظریه شخصیت هورنای را در تجربیات کودکی او ببینیم. او در دوران کودکی ونوجوانی تردید داشت که والدینش وی را دوست داشته باشند و معتقد بود که آنها برنت را بیشتر از او دوست دارند. هورنای در ۱۶ سالگی این جمله را در دفتر خاطراتش نوشت: «چرا اینهمه چیز زیبا در این دنیا به من دادهشده بهجز یکی که عالیترین آنهاست، چرا محبت نه؟ من قلبی دارم که شدیداً به محبت نیاز دارد.
گرچه هورنای ناامیدانه محبت و توجه پدرش را میطلبیده ولی او کارن را میترساند. هورنای چشمان ترسناک، رفتار خشن و پرتوقع پدرش را به یاد میآورد و چون او درباره ظاهر و هوش هورنای اظهارات تحقیرآمیزی بر زبان میراند، هورنای احساس میکرد خوار و طرد شده است. او چنین نوشت: «داشتن پدری که بتواند دوست بدارد و احترام بگذارد باید محشر باشد.
طلب مهر مادر
او برای اینکه محبت مادرش را از دست ندهد، نقش دختر دوستداشتنی را بازی میکرد و تا ۸ سالگی بچهای الگو، متکی و مطیع بود، هورنای بهرغم تلاشهای خود، باور نداشت که مادرش محبت و امنیت کافی برای او تأمین میکند. رفتار فدا کردن خود و خوب بودن کارساز نبودند، بنابراین او روش خود را تغییر داد و بلندپرواز و سرکش شد. هورنای به این نتیجه رسید حالا که نمیتواند محبت و امنیت داشته باشد، پس بهتر است به خاطر احساسهای جذاب نبودن و بیکفایتی خود انتقامجویی کند. «حالا که نمیتوانم زیبا باشم، پس حتماً میتوانم باهوش باشم».
او در بزرگسالی پی برد که چقدر در کودکی احساس خصومت را پرورش داده بود. نظریه شخصیت هورنای شرح میدهد که چگونه فقدان محبت در کودکی موجب اضطراب و خصومت میشود، بنابراین نمونه دیگری از نظریهای را در اختیار گذاشت که ابتدا در حال و هوای شخصی و شهودی شکلگرفته است. یک زندگینامه نویس نتیجه گرفت که: کارن هورنای در تمام نوشتههای روانکاوی خود سعی کرده است به خودش معنی دهد، از مشکلات خویش رهایی یافته و آرامش کسب کند»
او در ۱۴ سالگی عاشق یکی از معلمان خود شد و چند پاراگراف را در دفتر خاطرات خود به او اختصاص داد. او به اینگونه شیفتگیها ادامه داد و ناامیدانه در جستجوی محبت بود و مانند بسیاری از و نوجوانان، سردرگم و ناخشنود بود. او در ۱۷ سالگی به واقعیت مسائل جنسی پی برد، روزنامهای را در مدرسه برای «باکرههای عالی» تشکیل داد و در خیابانها با فاحشهها پرسه زد. سال بعد با مردی آشنا شد و او را اولین عشق واقعی خود توصیف کرد، ولی این رابطه فقط ۲ روز ادامه یافت. مرد دیگری وارد زندگی او شد و ۷۶ صفحه از دفتر خاطرات او را به خود اختصاص داد. هورنای به این نتیجه رسید که عاشق بودن، حداقل بهطور موقتی اضطراب و ناامنی او را برطرف کرده و راه گریز را به او نشان داده است .
بااینکه جستجوی هورنای برای محبت و امنیت اغلب با مانع مواجه میشد ولی جستجوی او برای حرفه و کار، موفقیتآمیز بود. او در ۱۲ سالگی بعدازاینکه یک پزشک با عطوفت با وی برخورد کرده تصمیم گرفت پزشک شود. بهرغم تبعیضی که علیه زنان در مورد تحصیلات پزشکی وجود داشت و باوجود مخالفت شدید پدرش، او در دبیرستان سخت تلاش کرد تا خود را برای تحصیلات پزشکی آماده کند، در سال ۱۹۰۶، شش سال بعدازاینکه اولین زنی با اکراه برای تحصیلات پزشکی پذیرفتهشده بود، وارد دانشکده پزشکی دانشگاه فرایبورگ شد.
ازدواج و کار
هورنای در مدت تحصیل در دانشکده پزشکی با دو مزد آشنا شد که عاشق یکی از آنها شد و با دیگری ازدواج کرد. اسکار هورنای مشغول تحصیل در علوم سیاسی برای مدرک دکترا بود و بعد از ازدواجشان بازرگان موفقی شد. کارن هورنای در تحصیلات پزشکی ممتاز شد و در سال ۱۹۱۳ مدرک خود را از دانشگاه برلین دریافت کرد.
سالهای نخستین زندگی زناشویی دوران پریشانی شخصی بود. او سه دختر به دنیا آورد ولی احساس ناخشنودی و پریشانی میکرد. او از گریه کردن طولانی، معده درد، خستگی مزمن، رفتارهای بیاختیار، سردمزاجی، و حسرت برای خواب و حتی مرگ شاکی بود. او در دفتر خاطرات خود چنین نوشت: دیروز به فکر خودکشی افتادم. اصلاً نمیتوانم خودم را کنترل کنم. احساس عمیقی علیه اسکار دارم نمیتوانم کارکنم.» این زندگی زناشویی در سال ۱۹۲۷ بعد از ۱۷ سال خاتمه یافت.
هورنای در خلال زندگی زناشویی و بعدازآن، چندین رابطه عشقی داشت. همسر او نیز روابط عشقی داشت و هر دوی آنها توافق کرده بودند که زندگی زناشویی آزادی داشته و روابط خارج از زناشویی خود را با بصیرت داشته باشند، در بین محافل روشنفکر طبقه متوسط بالا که آنها عضوی از آن بودند چنین توافقهایی غیرعادی نبودند. هنگامیکه کارن هورنای پی برد که این دلبستگیها به کاستن از – افسردگی و سایر مشکلات هیجانی او کمکی نمیکنند، تصمیم گرفت تحت روانکاوی قرار گیرد.
روانکاوی و جبران
کارل آبراهام (طرفدار وفادار فروید) ، درمانگری که هورنای با او مشورت کرد، مشکلات او را به کشش وی به سمت مردان قدرتمند نسبت داد و گفت آنها باقیمانده تمایلات ادیپی کودکی وی به پدر قدرتمندش هستند. آبراهام گفت: آمادگی او برای تسلیم کردن خودش به اینگونه مظاهر پدرسالار، با جا گذاشتن کیفش (از دیدگاه فروید، بازنمایی نمادی اندامهای تناسلی زن) در دفتر وی در همان اولین ملاقات فاش شد» . این روانکاوی موفقیتآمیز نبود. «آیا اصلاً خوب خواهم شد، کاملاً خوب؟ من که دارم ناامید میشوم». او به این نتیجه رسید که روانکاوی فروید تنها اندکی به حال او مفید بوده و در عوض به خودکاوی روی آورد و در طول زندگی خود آن را ادامه داد
هورنای در خلال خودکاوی خویش عمیقاً تحت تأثیر عقیده آدلر درباره جبران احساسهای حقارت قرار گرفت. او بخصوص تحت تأثیر این نظر آدلر قرار گرفت که عدم جذابیت بدنی علت احساسهای حقارت است. او به این نتیجه رسید که با ممتاز شدن در زمینهای که تحت سلسله مردان بود، مانند پزشکی که در آن دوران چنین بود، «باید به خاطر زیبا نبودن و احساس حقارت بهعنوان یک زن که او را به نرینه نمایی کشانده بود، احساس برتری کند.» ظاهراً او باور کرده بود که با تحصیل در پزشکی و با رفتار جنسی بیبندوبار، بیشتر مانند یک مرد عمل کرده است . هنگامیکه هورنای به ایالاتمتحده مهاجرت کرد، جستجوی وی برای محبت و امنیت ادامه یافت.
در طول این مدت، عمیقترین رابطه عشقی او با اریک فروم روانکاو بود. وقتیکه این رابطه بعد از ۲۰ سال قطع شد، او عمیقاً آزرده شد. گرچه فروم ۱۵ سال جوانتر بود ولی هورنای او را بهصورت مظهر پدر میدید. او درنهایت شرمندگی، یکبار فروم را به حضار آمریکایی با عنوان ” دکتر فروید معرفی کرد که این از وفاداری فروم به فروید و متمایز کردن نظریه خودش از نظریه او حکایت داشت.
یکی از وقایعی که به قطع این رابط منجر شد این بود که هورنای فروم را ترغیب کرد دخترش ماریان را روانکاوی کند. فروم به این زن کمک کرد از تعارضهای خود با مادرش آگاه شود و به ماریان جرئت داد تا برای اولین بار در زندگی خود با هورنای مقابله کند.
هورنای از سال ۱۹۳۲ تا ۱۹۵۲ در مؤسسههای روانکاوی شیکاگو و نیویورک خدمت کرد. او بنیانگذار انجمن پیشرفت روانکاوی و مؤسسه روانکاوی آمریکا بود. در سال ۱۹۴۱ نشریه روانکاوی آمریکا را راه انداخت و سالها مربی، نویسنده، و درمانگر محبوبی بود.
منبع کتاب نظریههای شخصیت، ویراست هشتم، شولتز و شولتز، ترجمه یحیی سیدمحمدی